ما پایمان لغزیده. سقوط مقدر است.
تشنگی لازمهی لذت سیراب شدن است. ضرورت رسیدن به هر لذت عبور از چالهی رنجی است و من به امید تبسمی کمرنگ، پایم را از گل و سنگلاخ مسیر زخمی و آلوده کردهام.
لوئیس بونوئل در کتاب خاطراتش از جنگ اسپانیا مشاهداتش از رویکرد و رفتار آنارشیستها را اینگونه شرح داده:
آنارشیست ها وقتی میخواستند سر مخالفی را زیر آب کنند معمولا شبها سراغش میرفتند و میگفتند: "بیا بریم گشتی بزنیم." و من میترسیدم یک شب درِ خانهام را بکوبند و این جمله را بگویند...
یک بار که برای دیدن سردبیر مجله کارگری آنارشیستی السندیکالیستا به کافه کاستیا رفته بودم، او گفت: «ما در توره لودونس یک پایگاه آنارشیستی تشکیل دادهایم و تا حالا ۲۰ خانه را تصرف کردهایم. تو بیا یکی از آنها را بردار.» از حرف او مبهوت ماندم: این خانهها مال کسانی بود که یا تیرباران شده و یا فرار کرده بودند...
چریکهای آنارشیست از دامنه کوهستان گواداراما که جنگ جریان داشت، هر شب به شهر سرازیر میشدند و میکدهها را چپاول میکردند. روزی با دوست آهنگسازم در کافهای غذا میخوردیم. خبر داشتیم که پسر صاحب کافه در جنگ با نیروهای فرانکو در حوالی سیرا گواداراما به سختی مجروح شده است. ناگهان چند آنارشیست مسلح وارد شدند و با گفتن «درود همقطاران!» شراب خواستند. من نتوانستم خشم خود را نگه دارم و به آنها گفتم به جای چپاول کردن مغازه مرد شریفی که پسرش در بستر مرگ افتاده، بهتر است به کوهستان بروند و مبارزه کنند.
از خواب که بیدار میشوم مثل ماهی جدا مانده از آبم، افتاده بر ساحل خشکْ زیر تیغ آفتاب. میلی در من میگوید چشم ببند و فراموش کن آب را و بگذار آفتاب بسوزاند و خاکسترت کند. اما هر بار آفتاب را پس میزنم و دوباره میلغزم توی آب و جریان رود.
ما زخم خوردیم و آتش خشم در دلمان شعله کشید اما چون به بیرون راهی نیافت تنها خودمان را سوزاند. عدهای ذره ذره خاکستر شدند و آنها که زخمشان کاری بود یکباره گُر گرفتند.
یک علت فوبیا کابوسهایی است که در خواب میبینیم. ترسِ بزرگنمایی شده و غیرعادی مواجهه با یک جانور یا یک موقعیت تاثیرش محدود به خواب نیست و هر بار که در عالم واقعیت در موقعیتی مشابه قرار بگیری همان ترس سوررئال کابوسوار تداعی میشود. وحشت اغراق آمیز از موجودات افسانهای هم مثل جن و دیو و آل و بختک هم یک ریشه در کابوس دارد. خواب حس ترس و اضطراب را به نمادهای ملموس تبدیل میکند که میتوانند دارای شکل و صدا باشند. این اشکالِ غالباً مبهم عالم خواب بر زمینهی متفاوت عالم واقعیت که بنشینند جلوهای جادویی پیدا میکنند.
از سکوتِ بیشه است، زیبایی آواز پرنده
از سیاهی شب است، درخشش ستارهها
از نیستی است، ظهور جرقههای هستی
از تعلق میترسم چون هجران در پی دارد. تعلق فرو کردن قلابی است در بدن. اگر قلاب یکباره کنده شود تحمل درد آسانتر است. اما چطور میشود کنار آمد با زخمی که ذره ذره دارد دهان میگشاید و بزرگ میشود و تو حتی نمیدانی اصلا متوقف خواهد شد؟ و تا کجا پیش خواهد رفت؟
ناکامی هم زیباست، چون نطفهی کامروایی در خود دارد. این نطفه میمیرد و غم شیرینْ هیولای هولانگیز میشود اگر ناکامی در ورطهی تکرار بیفتد. در پس ابر تیره آفتاب نشسته و آنسوی خورشید بی لکه توده ابرهای سیاه جولان میدهند، اما تماشای ابرها که یکنواخت و مداوم شود خورشیدِ پشت تاریکی خاموش میشود.
از رویاها و لذات بی مانند عالم خواب میشود این نتیجه را گرفت که مغز انسان به گیرنده رویا مجهز است و آن را جذب و هضم میکند اما فرستنده دنیای واقعیت خاموش است! ظرف لذت عالم بیداری محدود است. مرزهای واقعیت حتی چشم دیدن رویاهای ما را ندارند و همینکه به اوج رویایی میرسی بیدارت میکنند!
یک هدف تقابل و جدال میان آرا و افکار تخریب پایگاه فکری طرف مقابل است، اما یک مقصود اصلی انسجام دادن و تقویت پایگاه فکری خودت و مصون کردنش از فروپاشی است. هر حمله نوعی دفاع است.
مارکسیسم دین ستیز نیست، مارکسیسم دین الهی را وارونه کرده و قاعدهی آن را از آسمان برداشته و بر زمین گذاشته. امید به خدا و اعجاز ماورا را از انسان میگیرد جایش امید به جبر تاریخ را به او میدهد. (همین رویکرد بعدها یکی از دستاویزهای جباران تاریخ برای خلق جنایات بی شمار شد.) حکومت منجی آسمانی را رد میکند و به جایش به توده حکومت قطعی پرولتاریا در آینده را نوید میدهد. امت را کنار میزند و جایش توده و خلق را زیر یک پرچم جمع میکند. جای پیامبر و خدا رهبران و حکومتها را مینشاند و جای کتاب مقدس مانیفست مارکس و رفقا را علم میکند. بقول پوپر "پیامبران کاذب". مارکس جمله معروفی دارد که دین را افیون توده می داند، اما هدف حملهی او در این جمله افیون نیست! بلکه تنها امید و هیجان دینی را مخرب میدانست و همزمان در حال تولید افیون دست ساز خودش بود که بعدها حاکمان بسیاری را نشئه کرد و با وعده بهشت زمینی جهنم آفریدند. لنین در جایی میگوید: "در نبرد انقلابیِ ستم دیدگان ساخت بهشت بر روی زمین برای ما مهمتر است تا اتحاد برای باور در بهشت آسمانی." یا انگلس در مقاله ای درباره مسیحیت مینویسد: "مسیحیت و سوسیالیسم کارگری، صلای نجات انسان را از نکبت و بندگی سر دادند. تنها تفاوت آن است که مسیحیت نجات ...را در دنیای دیگر، زندگی پس از مرگ وعده میدهد، درحالیکه سوسیالیسم میگوید نجات در همین جهان و با دگرگونی نظام اجتماعی امکانپذیر است." در همین رابطه آلبر کامو در مصاحبهای میگوید: "پایان تاریخ هیچگونه معنای قابل تعریفی نمیتواند داشته باشد. مارکسیستها بشری را که امروز هست به نام بشری که از این پس خواهد آمد نفی میکنند. چرا این نظریه را موجه تر از مذهبی بدانیم که جهان آسمانی دیگری را در آینده نوید میدهد؟"