زندگی فلشبکی است از تصویر جمجمهی در حال فسادم به امروز.
انگار تمام مدت بر لبهی دنیا ایستاده بودهام و در حال نظارهی بازی دیگران. با هیچ جمع و سازمانی جان به یک قالب نمیشوم. بچه که بودم در مدرسه از پنجرهی کلاس بیرون را تماشا میکردم و همیشه غبطه میخوردم که چرا در آن لحظه درخت کاج توی حیاط نیستم یا آن پاره آجر افتاده پای دیوار.
برای ما که جهانی دیگرگونه میخواهیم باران و درخشش ناگهانِ صاعقه منظرهای نو است، اما هر چه باشد باران است و همدست همین دنیا. از پشت پنجره کنار میرویم و پردهها را میکشیم.
جورج اورول سال ۱۹۳۶ زن و زندگی در انگلیس را رها میکند و عازم اسپانیا میشود تا داوطلبانه تحت لوای گروههای کمونیست و آنارشیست علیه ارتش فرانکو که قصد کودتا دارد بجنگد. او ماهها در بدترین شرایط بهداشتی و غذایی در جبههها کنار جناح چپ میایستد و میجنگد اما بعد یک سال پاداشی که دریافت میکند برچسب خائن است که کمونیستها و "رفقا" به او میزنند و تحت تعقیب قرار میگیرد و ناچار به فرار از اسپانیا میشود. یک عامل پیروزی فرانکو همین چند دستگی و تمامیت خواهی جناح مقابل است. در حالی که ارتش فرانکو در حال پیشروی است کمونیستها و آنارشیستها یقه همدیگر را گرفته توی سر هم میزنند که چه کسی قدرت را باید در دست داشته باشد و در میان خودشان هم جنگی در میگیرد!
فکر میکنم نوشتن قلعه حیوانات و ۱۹۸۴ با آن شور و حرارت بیشتر یک تسویه حساب شخصی به علت کینهای بوده که اورول در جنگ اسپانیا از کمونیستهای پیرو استالین به دل گرفت. اورول خوکهای قلعه حیوانات را نماد بلشویک ها میدانست.
رازی در این سکوت است. کلمات را به کار گرفتم تا معما حل شود، سکوت تکه تکه شد و راز پنهانتر.
چنان زل زده ای به سیاهی قعر گور که انگار بیراههای است و بداقبالی در آن پایش لغزیده. بیراهه نیست، زمین سختی که بر آن مطمئن گام میگذاری دهانِ بستهی گوری است که روزی زیر یکی از گامهایت گشوده خواهد شد.
تو برایم آب بودی و آفتاب
در غیابت اما من
همچنان میرویم و سبز میشوم.
قلب من درختیست تنومند
که دور از ریشه به پهلو افتاده و
مرگ خود را باور ندارد.
من نوشتههایم را مثل نورافکنی در شب در دست گرفتهام تا راهم را بجویم. آنچه دیده میشود نور است، خودم در تاریکی پنهانم.
خبری مربوط به روزهای گذشته: روستاییان سریلانکا هفت فیل را بخاطر مزاحمت برای مزارع و محل سکونتشان با سَم کشتند. خب، علت کجاست؟ جز این است که تنها علت اصلی هوشمندی و به تبع آن رشد جمعیت انسان بوده؟
تعادل طبیعت زمانی برقرار میشود که انسان به سطح حیوانی بازگردد. انسان باید توسط ببر و مار بلعیده شود و توی سیل و آتش خانهاش ویران شود و برای تغذیه و ایمنی صرفا به انچه که در طبیعت موجود است اکتفا کند و جلوی رشد جمعیتش گرفته شود. بشری که توانسته سلاح بسازد و در چشم بر هم زدنی هزاران موجود درنده را از قلمروش محو کند و حتا آنها را در کنترل خود بگیرد و توانسته چنان استحکامی به آشیانهاش بدهد که قوای مهاجم طبیعت را مقهور ساخته و سختترین ویروسها را تار و مار کرده با شعر و شوآف نه رشد جمعیتش متوقف میشود نه قدرت طلبی و دخل و تصرفش در طبیعت. انسان زائدهای است بر چرخهی طبیعت.
هر دو انسان بودند و بر همین خاک و زیر همین آسمان در یک روز تولد یافتند. یکی نامش شد توفیق که از جنگ و ناامنی افغانستان به ایران گریخت و برای گذران زندگی باربر شد. یکی نامش شد فیلیپ و در آلمان به تحصیل پرداخت و کارمند یک شرکت شد. فیلیپ سال پیش برای کوهنوردی به ایران آمد و اتفاقی با توفیق آشنا شد که حمل وسایلش را تا بالای کوه بر عهده داشت. فیلیپ موز میخورد و عکسبرداری میکرد، توفیق عرق میریخت و قدمهایش را میشمرد. فیلیپ به پرواز بعدیاش به ژاپن فکر میکرد، توفیق به قاچاقبر و خطرات و هزینه فرار از مرز ترکیه. ماه بعد که فیلیپ در طبیعت ژاپن با شکوفههای گیلاس عکس میگرفت، برف داشت جنازهی یخ زده توفیق را در کوهستان مرزی ترکیه میپوشاند.
زندگی جبری بی رحم و کثیف است، برای من از عدالت نگو.