چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
درکی که از خود بعنوان موجودی مستقل و مختار و محدود به یک کالبد داریم میان ما و جهان اطراف مرزی کشیده و برای شکستن این مرز است که به خواب و خلسه پناه میبریم به امیدی که خاموش شود این ادراک و شکسته شود شیشهی وجود و رها شود جوهر درون از حصار سنگین تن و بدود در بی کرانگی جهان.
اینکه ما بینهایت را میفهمیم و طالب آنیم یعنی نوآوری و خلاقیت انسان هیچگاه متوقف نخواهد شد، اما هیچگاه به مطلوب نهایی نخواهد رسید.
مایلم حفرهی درونم که همهی نداشتههایم را در خود جا داده پر کنم. تنبلیام از وسعت حفره است، از ناتوانی در پر کردنش.
آمدی، زدی، ویران کردی و گذشتی
و من خشمگین تماشایت میکردم
تو گذشتی اما من
دیگر خشم را آموختهام.
بیان درد برای دیگری همیشه مثل رها کردن حبابی در هوا نیست که با سرانگشتی بترکد؛ شاید اجازه دادهای دردها به بیرون یورش ببرند و مثل سگهای وحشی از بیرون هم احاطهات کنند.
تو میخواهی چشم انداز روشن مسیرت و باورمندیات به معنای زندگی ناهموار و متزلزل نشود پس هر صدای مخالفی را به مانند رویکردی ناقص و انحرافی تلقی میکنی. این واکنش برخاسته از آن ایمان دیرین توست نه حقیقت جویی. تو فقط هراس داری از سنگینی بار معنای زندگی بر دوشت کاسته شود.
الفت یعنی در چیزی نشانی از خود یافتن و ایجاد پیوند کردن با آن و غربت آنجاست که نشانی از تو ندارد. گاه آدمی، گاه موقعیتی و گاه دنیایی را غریبه مییابی.
زندگی خزیدن از پناهگاهی به پناهگاه دیگر است. از بطن مادر به آغوشش و به دستان پدر، به خدا به معشوق به عقاید و تعلقات و بُتها. در تعامل با آدمها با پناهگاههایشان طرفی. دژهایی که بر سر هر یک لوله مسلسلی به سمتت نشانه رفته.
یکی نوشته چرا به چپها کینه دارید در حالی که بسیاری از بزرگان ادب و هنر ما چپ بودهاند! خب بیاییم نگاهی بندازیم به شاعران پیشرو در این مسیر ببینیم میراث چپروی این بزرگان چه بوده که ما باید به آن ببالیم؟
یکی از این بزرگان هنرمند و از وارد کنندگان مارکسیسم به ایران احسان طبری است. او زمان اشغال ایران به دست استالین هم صدا با دیگر تودهای ها اعلام میکند باید به منافع شوروی احترام بگذاریم و امتیاز نفت شمال را به آنها اعطا کنیم! او بعدا به سرزمین دایی یوسف پناهنده شد و بعد از مرگ استالین جنایتکار شعری میسراید که یکی از مشعشعات ادبیات چپ محسوب میشود:
تو بهادر بودی، زمان میدانت
آفریدی نظمی، کان بُد همسانت
درسپردی آخر به همرزمانت
آن نظم بیخلل- رفیق استالین!
شاعر بعدی عارف قزوینی است. عارف در وصف امام لنین شعری سروده که در زمینه مجیزگویی یک رکورد حساب میشود:
ای لنین ای فرشتهی رحمت
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
تخم چشم من آشیانهی توست
پس کَرم کن که خانه خانهی توست
یا خرابش بکن یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بلشویک است خضر راه نجات
بر محمد و آل او صلوات!
در راه تملق و بندگی بلشویکها شاعران دیگری هم شانس خود را امتحان کردند.
فرخی یزدی میفرماید:
با پای جان به تربت پاک لنین بیا/تا بنگری به مقبره، تمثال انقلاب.
و محمدتقی بهار:
بلشویک است و یارْ لنین/خصمْ سرمایه و قلدری.
در این میان اما ابوالقاسم لاهوتی علاوه بندگی ادبی موفق شد به دربار استالین هم راه پیدا کند و مدتی به مقام وزیر فرهنگ شوروی در تاجیکستان نائل شد. لاهوتی شوروی را وطن خودش میدانست:
فخر دارم که ملک شورائی
داده اینسان بمن توانایی
فخر دارم که این شریف وطن
تکیه گاه منست و خانهی من...
لاهوتی که شعری با عنوان "استالین جان" در کارنامه دارد معتقد بود هر کس دشمن شوروی باشد باید سرش را بزنیم و کفن پوشش کنیم:
هر سر که به نقصان حدود تو کند فکر
با دست دلیرانهی خلق از بدن افتد.
خواهد کسی ار پاره کند رشتهی فتحت
از پارچهی ننگ به رویش کفن افتد.
توتکیه گه رنجبر روی زمینی
بر پشت زمین زلزله از این سخن افتد.
بدخواه تو، هرکس که بود، نام سیاهش
بایست که از دفتر اهل زمن افتد...
خب، هنوز متعجبید چرا به این میراث متعفن که سالها آب به آسیاب استبداد و کشتار و خفقان ریخته کینه داریم؟