ما مقصد بادها نیستیم. باد نمیآید، میرود. انسان در میانهی جریان جهان حرکت میکند.
انگار تمام مدت بر لبهی دنیا ایستاده بودهام و در حال نظارهی بازی دیگران. با هیچ جمع و سازمانی جان به یک قالب نمیشوم. بچه که بودم در مدرسه از پنجرهی کلاس بیرون را تماشا میکردم و همیشه غبطه میخوردم که چرا در آن لحظه درخت کاج توی حیاط نیستم یا آن پاره آجر افتاده پای دیوار.
برای ما که جهانی دیگرگونه میخواهیم باران و درخشش ناگهانِ صاعقه منظرهای نو است، اما هر چه باشد باران است و همدست همین دنیا. از پشت پنجره کنار میرویم و پردهها را میکشیم.
از رویاها و لذات بی مانند عالم خواب میشود این نتیجه را گرفت که مغز انسان به گیرنده رویا مجهز است و آن را جذب و هضم میکند اما فرستنده دنیای واقعیت خاموش است! ظرف لذت عالم بیداری محدود است. مرزهای واقعیت حتی چشم دیدن رویاهای ما را ندارند و همینکه به اوج رویایی میرسی بیدارت میکنند!
نه محیط و جامعه انتخاب ما بوده نه این سرشت گریزناپذیر، اما بخاطر جرمی مجازات میشویم که سرشت و محیط عامل پیدایش آن هستند. بار جهانی بر شانهی ماست و نمیتوانیم کنارش بزنیم مگر با در هم شکستن خود.
در دنیایی زندگی میکنیم پر از زنجیر و زندان. اگر حتی سراسر زندگی بیهوده و بی معنی باشد، در چنین دنیایی اولین چیزی که معنا پیدا میکند طغیان علیه زنجیرهاست و ازین طغیان گریزی نیست. حتی خودکشی، این آخرین اقدام هم حمله به زنجیری است و حرکتی برای خلق معنا و امید. گیرم شوقی است بی دوام
در تاریکخانهی دنیا به هزار در چنگ می زنی تا راهی بیابی و عاقبت همان دری بیرونت می برد که به درون راهت داده بود.
خیابان آشفتهام میکند
آسمان تنهایم
هر گوشهی جهان
تکهای از من است
به هر سو بگریزم
به خودم میرسم
شادی
چراغی ست
که روشن می کنی
در تاریکی اتاق
تو اتاق را می بینی و
این همه نور
من به جهان فکر می کنم و
آن همه تاریکی