در نگاهت، در آن چشم‌ها،‌ در پس درخشش آن گوی روشن رازی پنهان است که چون آوازی مرا به خود می‌خواند. پرده نگاهت را کنار می‌زنم، از گوشت و خون و استخوان عبور می کنم و توده‌ای نرم و سفید را کنار می‌زنم. 
هیچ نیست! صندوقچه‌ای خالی و تاریک. راز همین بود. راز، هیچ بود.