نوشته‌ها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نگاه» ثبت شده است

۶۶

در نگاهت، در آن چشم‌ها،‌ در پس درخشش آن گوی روشن رازی پنهان است که چون آوازی مرا به خود می‌خواند. پرده نگاهت را کنار می‌زنم، از گوشت و خون و استخوان عبور می کنم و توده‌ای نرم و سفید را کنار می‌زنم. 
هیچ نیست! صندوقچه‌ای خالی و تاریک. راز همین بود. راز، هیچ بود.
 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۳۶

خسته از دورنگی‌ها

برف را تماشا می‌کنم

تا انتها سپید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی