چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
مثل تماشای درخشش و تلاطم نور از عمق تاریک دریا و از پس لایهی کبود آب و شعف ایستادن در مرز دو انتخاب. و دانستن اینکه چه مرز باریک و راه کوتاهی است از آن جنبش و هیاهو تا آن تاریکی و فراموشی ابدی.
تو میخواهی چشم انداز روشن مسیرت و باورمندیات به معنای زندگی ناهموار و متزلزل نشود پس هر صدای مخالفی را به مانند رویکردی ناقص و انحرافی تلقی میکنی. این واکنش برخاسته از آن ایمان دیرین توست نه حقیقت جویی. تو فقط هراس داری از سنگینی بار معنای زندگی بر دوشت کاسته شود.
زندگی خزیدن از پناهگاهی به پناهگاه دیگر است. از بطن مادر به آغوشش و به دستان پدر، به خدا به معشوق به عقاید و تعلقات و بُتها. در تعامل با آدمها با پناهگاههایشان طرفی. دژهایی که بر سر هر یک لوله مسلسلی به سمتت نشانه رفته.
هر دو انسان بودند و بر همین خاک و زیر همین آسمان در یک روز تولد یافتند. یکی نامش شد توفیق که از جنگ و ناامنی افغانستان به ایران گریخت و برای گذران زندگی باربر شد. یکی نامش شد فیلیپ و در آلمان به تحصیل پرداخت و کارمند یک شرکت شد. فیلیپ سال پیش برای کوهنوردی به ایران آمد و اتفاقی با توفیق آشنا شد که حمل وسایلش را تا بالای کوه بر عهده داشت. فیلیپ موز میخورد و عکسبرداری میکرد، توفیق عرق میریخت و قدمهایش را میشمرد. فیلیپ به پرواز بعدیاش به ژاپن فکر میکرد، توفیق به قاچاقبر و خطرات و هزینه فرار از مرز ترکیه. ماه بعد که فیلیپ در طبیعت ژاپن با شکوفههای گیلاس عکس میگرفت، برف داشت جنازهی یخ زده توفیق را در کوهستان مرزی ترکیه میپوشاند.
زندگی جبری بی رحم و کثیف است، برای من از عدالت نگو.
چرا احساسات منفی مانند غم، خشم و ترس هم میتوانند لذتبخش باشند؟ وجه غالب این احساسات توجه به یک انفصال، به یک شکست، یک ویرانی و یک نیستی است. علاوه بر آنکه بشر ذاتا میلی به ویرانگری دارد، این تمایل در مقابل زندگی که بر قاعدهی هستی است تضادی تشکیل میدهد. مثل کسی ایستاده بر قله که دارد قعر درهای را تماشا میکند. تنوع و تضاد اساس حرکت و رشد انسان در زندگی است. هیچ لذتی جز در لحظهی برخورد دو محرک متضاد ممکن نیست. با این حال زیاد ایستادن بر لبهی پرتگاه هم خطرناک است. ممکن است پایت بلغزد و به قعر تاریک دره سقوط کنی. و آنجا شاید دیگر نه خبری از تضاد باشد نه حرکت و نه لذت.
زندگی پیکار مستمر با مرگ است. یک پیکار وقتی ادامه مییابد که امید پیروزی داریم یا دستکم امید شکست نخوردن برای مدتی.
میگفتند این ابر سیاه سیلی ویرانگر را حامله است و اگر ببارد از ما خاطرهای هم نمیماند. و ما سالها در فکرمان سیل و تباهی را تجسم کردیم و از درون فرسوده شدیم اما ادامه دادیم، زیرا که هنوز زندگی برقرار بود، زیر سایهی سیاه ابری که نه گذشت و نه فروریخت.
وقتی که تنهایی، هر چیزی که زندگی در آن جاریست به تندیس یادبودی از خاطرهای دور بدل میشود. تنهایم، و همه اشیاء پیرامون اسکلتهای به جا مانده از زندگانی است که سالهاست مردهاند.