بعد از مرگ آنقدر تنها میشوم که دیگر حتی با خودم هم نیستم.
انگار تمام مدت بر لبهی دنیا ایستاده بودهام و در حال نظارهی بازی دیگران. با هیچ جمع و سازمانی جان به یک قالب نمیشوم. بچه که بودم در مدرسه از پنجرهی کلاس بیرون را تماشا میکردم و همیشه غبطه میخوردم که چرا در آن لحظه درخت کاج توی حیاط نیستم یا آن پاره آجر افتاده پای دیوار.
وقتی که تنهایی همه چیز در اطرافت به شکل موجوداتی منفرد و منزوی درمیآیند و مثل هزار آینه در هزار شکل تنهایی را تکثیر میکنند.
ما کودکانی بودیم که در خیابانی ناآشنا مادر دستمان را رها کرد تا برود پی کاری و بازگردد، و دیگر برنگشت.
یک راه مطلوب آدمها برای گریز ار رنجِ درک نشدن توسط دیگران، تجسم و نمایش خود بعنوان موجودی غیر انسان است. دردی است میان همنوعانت غریبه باشی. پس نقاب اژدها به صورت میزنیم، نام اشیاء بر خود میگذاریم و نقش درختان بر سینه میکشیم چون منطقیتر است و قابل هضم و پذیرش، غربت یک اژدها یا شئ یا درخت در میان جمعیت انسانها.
یک راه فرار از تنهایی و تک افتادن همراهی با امواجی است که در اثر حرکت همزمان تودهای از جامعه به یکسو تشکیل شده. مانند #مدگرایی. انسان هم از تک افتادن و جدایی از جامعه میترسد هم از سویی میخواهد خاص و متمایز بودن را تجربه کند. مدگرایی پاسخی به هر دو نیاز است اما همرنگی که در تضاد با تک بودن است پیوسته تو را به جایی بازمیگرداند که از آن گریختهای! لباسی میخری نو و متفاوت اما به زودی متوجه میشوی آنقدرها هم تک و خاص نیستی چون در یک گروه بزرگ قرار گرفتهای با ظاهری مشابه خودت. همین تضاد و تقابل باعث پویایی صنعت مد میشود.
وقتی که تنهایی، هر چیزی که زندگی در آن جاریست به تندیس یادبودی از خاطرهای دور بدل میشود. تنهایم، و همه اشیاء پیرامون اسکلتهای به جا مانده از زندگانی است که سالهاست مردهاند.
پرندهای که دوستش داشتم
از لابلای شاخهای پرید و
دیگر بازنگشت.
حالا
در فضای خالی میان شاخهها
تنهاییم پیداست.
خیابان آشفتهام میکند
آسمان تنهایم
هر گوشهی جهان
تکهای از من است
به هر سو بگریزم
به خودم میرسم