گفت: "همه جا تاریک است."
و رفت...
سیاهی
نام دیگر رفتن بود.
شادی
چراغی ست
که روشن می کنی
در تاریکی اتاق
تو اتاق را می بینی و
این همه نور
من به جهان فکر می کنم و
آن همه تاریکی
حرفی نگفتیم
که کسی نمیدانست
درد درخت بی بار و بر را.
بی صدا پژمردیم
خشکیدیم
افتادیم
درد درخت افتاده را هم
کسی نمیدانست؟
خواستم زنده بماند
نامش را بر سنگ، درخت و دریا نوشتم.
من او را میخواستم
میان سنگ، درخت و دریا چه میکنم؟