چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
مثل تماشای درخشش و تلاطم نور از عمق تاریک دریا و از پس لایهی کبود آب و شعف ایستادن در مرز دو انتخاب. و دانستن اینکه چه مرز باریک و راه کوتاهی است از آن جنبش و هیاهو تا آن تاریکی و فراموشی ابدی.
چنان زل زده ای به سیاهی قعر گور که انگار بیراههای است و بداقبالی در آن پایش لغزیده. بیراهه نیست، زمین سختی که بر آن مطمئن گام میگذاری دهانِ بستهی گوری است که روزی زیر یکی از گامهایت گشوده خواهد شد.
تو برایم آب بودی و آفتاب
در غیابت اما من
همچنان میرویم و سبز میشوم.
قلب من درختیست تنومند
که دور از ریشه به پهلو افتاده و
مرگ خود را باور ندارد.
از مرگ متحیر میشویم چون که وسعت توانایی و ادراک انسان را بسیار فراتر از ظرفیت جسمی سست و در حال تجزیه میدانیم. چطور میشود پذیرفت فروپاشی یک خورشید را در تصادف با قطرهای آب؟
زندگی پیکار مستمر با مرگ است. یک پیکار وقتی ادامه مییابد که امید پیروزی داریم یا دستکم امید شکست نخوردن برای مدتی.
میگفتند این ابر سیاه سیلی ویرانگر را حامله است و اگر ببارد از ما خاطرهای هم نمیماند. و ما سالها در فکرمان سیل و تباهی را تجسم کردیم و از درون فرسوده شدیم اما ادامه دادیم، زیرا که هنوز زندگی برقرار بود، زیر سایهی سیاه ابری که نه گذشت و نه فروریخت.
وقتی که تنهایی، هر چیزی که زندگی در آن جاریست به تندیس یادبودی از خاطرهای دور بدل میشود. تنهایم، و همه اشیاء پیرامون اسکلتهای به جا مانده از زندگانی است که سالهاست مردهاند.
ترسی که تحت عنوان ترایپوفوبیا طبقه بندی شده را اینطور میتوان توصیف کرد: ترس از اضمحلال از درون بی آنکه توانایی تصرف و دخالت در پیشروی آن را داشته و یا حتی روند فساد و تجزیه را بتوانیم رویت کنیم. آنها مبتلایند که رنجی تحمیل شده و دردی ناخواسته و بی دخالت اراده را تجربه کردهاند. با این حساب همه به نوعی مبتلاییم چون همه میدانیم که در حال تعفن و تجزیه هستیم و ارادهای برای توقفش هم نداریم.