از سکوتِ بیشه است، زیبایی آواز پرنده
از سیاهی شب است، درخشش ستارهها
از نیستی است، ظهور جرقههای هستی
از سکوتِ بیشه است، زیبایی آواز پرنده
از سیاهی شب است، درخشش ستارهها
از نیستی است، ظهور جرقههای هستی
گفت حالا که نمیتوانی سنگ را بشکنی، تو هم سنگ شو. من سنگ شدم اما در قلبم حفرهای بود، آشیانهی پرندهای که پیوسته نوک میکوبید و آشفته میکرد خوابِ سنگ را.
پرندهای که دوستش داشتم
از لابلای شاخهای پرید و
دیگر بازنگشت.
حالا
در فضای خالی میان شاخهها
تنهاییم پیداست.
آخرین پرنده هم پرید
حالا درخت را نگاه میکنم
درخت بی پرنده را
که مثل دستان خالی نیازمندی
رو به آسمان دراز است