تصور ساحل است که ما را در دریای طوفانی زنده نگه داشته. سرآسیمه دست و پا میزنیم تا از هم پیشی بگیریم و ساحل روشن را فتح کنیم، اما یک یک فرو میرویم در خندق قیرگون امواج. آنها که میدانند ساحلی در کار نیست زودتر ناپدید میشوند
آرامش دریایی است که گهگاه از آن جرعهای سر میکشیم، اما به آرامش نمیرسیم. برای رسیدن باید آب شد و دریا شد. برکهای در ما محبوس است و مشتاق دریا...
دلم اگر صخرهای باشد
ساکن در ساحلی خاموش
دلتنگی حتما
شکل موجهاست
که میآیند
چنگ میکشند
چنگ میکشند
چنگ میکشند...
صخرهای فرومیافتد
خواستم زنده بماند
نامش را بر سنگ، درخت و دریا نوشتم.
من او را میخواستم
میان سنگ، درخت و دریا چه میکنم؟