از دشت به کوهستان گریختیم و
از کوهستان به جنگلها پناه بردیم
و ملول از آزادی
خانهای بنا کردیم
با چهار دیوار
و دری
که به درون راه داشت
از دشت به کوهستان گریختیم و
از کوهستان به جنگلها پناه بردیم
و ملول از آزادی
خانهای بنا کردیم
با چهار دیوار
و دری
که به درون راه داشت
موجی از غم
به سینهام میکوبد و فرومیریزد
حس میکنم سنگینیاش را
که از راه گلویم پایین میلغزد
گرم و تلخ
آماده میشود
برای حملهای دیگر
از خوابهای آشفته
به بیداری پناه میبریم
از کابوس زندگی اما
بیدار نمیتوان شد
مگر با خوابی شیرین
پرندهای که دوستش داشتم
از لابلای شاخهای پرید و
دیگر بازنگشت.
حالا
در فضای خالی میان شاخهها
تنهاییم پیداست.
در هیئت پاره ابری
آمدی
باریدی
ویران کردی.
تو لطافت ابرها بودی اما
نطفهی خشمی هم
در دلت پنهان بود
آخرین پرنده هم پرید
حالا درخت را نگاه میکنم
درخت بی پرنده را
که مثل دستان خالی نیازمندی
رو به آسمان دراز است
به جنگلی آتش گرفته میمانم
کبریت را کس دیگری انداخته
شعلههایم اما چنان هر سو قد میکشند
که در دلم انگار
میلی به خاموشی نیست.
خیابان آشفتهام میکند
آسمان تنهایم
هر گوشهی جهان
تکهای از من است
به هر سو بگریزم
به خودم میرسم