چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
چنان مینگری به چشم و نگاه مردگانِ توی قاب عکس که انگار امتداد نگاهشان میرسد به چالهی مرگ و سیاهی. نه؛ این نگاهها همه روزگاری به دورنمای رویا خیره بوده و زندگی ابدی. و همین غم انگیزش میکند.
مثل تماشای درخشش و تلاطم نور از عمق تاریک دریا و از پس لایهی کبود آب و شعف ایستادن در مرز دو انتخاب. و دانستن اینکه چه مرز باریک و راه کوتاهی است از آن جنبش و هیاهو تا آن تاریکی و فراموشی ابدی.
مایلم حفرهی درونم که همهی نداشتههایم را در خود جا داده پر کنم. تنبلیام از وسعت حفره است، از ناتوانی در پر کردنش.
آمدی، زدی، ویران کردی و گذشتی
و من خشمگین تماشایت میکردم
تو گذشتی اما من
دیگر خشم را آموختهام.
بیان درد برای دیگری همیشه مثل رها کردن حبابی در هوا نیست که با سرانگشتی بترکد؛ شاید اجازه دادهای دردها به بیرون یورش ببرند و مثل سگهای وحشی از بیرون هم احاطهات کنند.
تو میخواهی چشم انداز روشن مسیرت و باورمندیات به معنای زندگی ناهموار و متزلزل نشود پس هر صدای مخالفی را به مانند رویکردی ناقص و انحرافی تلقی میکنی. این واکنش برخاسته از آن ایمان دیرین توست نه حقیقت جویی. تو فقط هراس داری از سنگینی بار معنای زندگی بر دوشت کاسته شود.
الفت یعنی در چیزی نشانی از خود یافتن و ایجاد پیوند کردن با آن و غربت آنجاست که نشانی از تو ندارد. گاه آدمی، گاه موقعیتی و گاه دنیایی را غریبه مییابی.
زندگی خزیدن از پناهگاهی به پناهگاه دیگر است. از بطن مادر به آغوشش و به دستان پدر، به خدا به معشوق به عقاید و تعلقات و بُتها. در تعامل با آدمها با پناهگاههایشان طرفی. دژهایی که بر سر هر یک لوله مسلسلی به سمتت نشانه رفته.