تو رفتی
و سکوتی جایت را گرفت
و سکوتی با من ماند
تا خیابان
تا خانه
تا توی گور.
ما کودکانی بودیم که در خیابانی ناآشنا مادر دستمان را رها کرد تا برود پی کاری و بازگردد، و دیگر برنگشت.
از مرگ میترسیم چون وابستهایم به شهر، به خانه، به دوست، به وسایل و هزار جور تعلق دیگر. اما بالاتر از همه اینها انسان به خودش وابسته است. میترسیم بمیریم و خود را ترک کنیم.
گاه زندان یک شهر است و درک آزادی با سفری طولانی ممکن می شود یا هجرتی بی بازگشت. گاه خانه است یا اتاقکی که با از جا کندن دیوارهایش می توانی به آنسوی حصار بگریزی. اما اگر زندان خودت باشی و میله ها و زنجیر و دیوارها همین تن و گوشت و استخوان، گریختن نمی توانی مگر با فرو ریختن
پا فقط رفتن میداند، چشم است که میگوید به کجا. چشمم خیره به کهکشان و پایم در لجن تیره گرفتار
پرندهای که دوستش داشتم
از لابلای شاخهای پرید و
دیگر بازنگشت.
حالا
در فضای خالی میان شاخهها
تنهاییم پیداست.