گفت حالا که نمیتوانی سنگ را بشکنی، تو هم سنگ شو. من سنگ شدم اما در قلبم حفرهای بود، آشیانهی پرندهای که پیوسته نوک میکوبید و آشفته میکرد خوابِ سنگ را.