گفت حالا که نمیتوانی سنگ را بشکنی، تو هم سنگ شو. من سنگ شدم اما در قلبم حفرهای بود، آشیانهی پرندهای که پیوسته نوک میکوبید و آشفته میکرد خوابِ سنگ را.
گفت حالا که نمیتوانی سنگ را بشکنی، تو هم سنگ شو. من سنگ شدم اما در قلبم حفرهای بود، آشیانهی پرندهای که پیوسته نوک میکوبید و آشفته میکرد خوابِ سنگ را.
از سنگها نوشتم تا سنگ بودن را تجربه کنم اما دانشمند سنگها شدم. کاش سنگ میشدم و هیچ نمیدانستم.
قلوه سنگی هستم من
سخت و سنگین کف رودخانه
و تو آب روانی
که نرم و آرام از رویم عبور می کنی،
تنم را می نوازی
و به درونم راهی نمی یابی.
خواستم زنده بماند
نامش را بر سنگ، درخت و دریا نوشتم.
من او را میخواستم
میان سنگ، درخت و دریا چه میکنم؟