هر دو انسان بودند و بر همین خاک و زیر همین آسمان در یک روز تولد یافتند. یکی نامش شد توفیق که از جنگ و ناامنی افغانستان به ایران گریخت و برای گذران زندگی باربر شد. یکی نامش شد فیلیپ و در آلمان به تحصیل پرداخت و کارمند یک شرکت شد. فیلیپ سال پیش برای کوهنوردی به ایران آمد و اتفاقی با توفیق آشنا شد که حمل وسایلش را تا بالای کوه بر عهده داشت. ‏فیلیپ موز میخورد و عکسبرداری میکرد، توفیق عرق میریخت و قدمهایش را می‌شمرد. فیلیپ به پرواز بعدی‌اش به ژاپن فکر میکرد، توفیق به قاچاقبر و خطرات و هزینه فرار از مرز ترکیه. ماه بعد که فیلیپ در طبیعت ژاپن با شکوفه‌های گیلاس عکس می‌گرفت، برف داشت جنازه‌ی یخ زده توفیق را در کوهستان مرزی ترکیه می‌پوشاند.
‏زندگی جبری بی رحم و کثیف است، برای من از عدالت نگو.