چشمی اگر نباشد که ببیند فروغ سبز برگها را و دستی که لمس کند رطوبت شبنمی را بر تن شاخه ای، فرق نمیکند درخت میشوی بعد مرگ یا تلی خاک. احساس اگر نباشد هر چه هم که هستی، عظیم یا خرد، انگار که نیستی
پا فقط رفتن میداند، چشم است که میگوید به کجا. چشمم خیره به کهکشان و پایم در لجن تیره گرفتار
چشمانم را بستم
که نبینم
که اندیشه کنم فقط
زیبایی را
چشمانم را بستم
آخرین تصویر دیدار
به یاد آمد