نوشته‌ها

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چشم» ثبت شده است

Bv3

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۶

در نگاهت، در آن چشم‌ها،‌ در پس درخشش آن گوی روشن رازی پنهان است که چون آوازی مرا به خود می‌خواند. پرده نگاهت را کنار می‌زنم، از گوشت و خون و استخوان عبور می کنم و توده‌ای نرم و سفید را کنار می‌زنم. 
هیچ نیست! صندوقچه‌ای خالی و تاریک. راز همین بود. راز، هیچ بود.
 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۱

چشمی اگر نباشد که ببیند فروغ سبز برگ‌ها را و دستی که لمس کند رطوبت شبنمی را بر تن شاخه ای، فرق نمی‌کند درخت می‌شوی بعد مرگ یا تلی خاک. احساس اگر نباشد هر چه هم که هستی، عظیم یا خرد، انگار که نیستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۳

‏پا فقط رفتن می‌داند، چشم است که می‌گوید به کجا. چشمم خیره به کهکشان و پایم در لجن تیره گرفتار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

24

چشمانم را بستم

که نبینم

که اندیشه کنم فقط

زیبایی را

چشمانم را بستم

آخرین تصویر دیدار

به یاد آمد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

دریا

با قطره اشکی از چشمم افتاد

او که دریا خواندمش


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۱۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

اا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

Yggr

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی