زندگی خزیدن از پناهگاهی به پناهگاه دیگر است. از بطن مادر به آغوشش و به دستان پدر، به خدا به معشوق به عقاید و تعلقات و بُتها. در تعامل با آدمها با پناهگاههایشان طرفی. دژهایی که بر سر هر یک لوله مسلسلی به سمتت نشانه رفته.
زندگی خزیدن از پناهگاهی به پناهگاه دیگر است. از بطن مادر به آغوشش و به دستان پدر، به خدا به معشوق به عقاید و تعلقات و بُتها. در تعامل با آدمها با پناهگاههایشان طرفی. دژهایی که بر سر هر یک لوله مسلسلی به سمتت نشانه رفته.
یکی نوشته چرا به چپها کینه دارید در حالی که بسیاری از بزرگان ادب و هنر ما چپ بودهاند! خب بیاییم نگاهی بندازیم به شاعران پیشرو در این مسیر ببینیم میراث چپروی این بزرگان چه بوده که ما باید به آن ببالیم؟
یکی از این بزرگان هنرمند و از وارد کنندگان مارکسیسم به ایران احسان طبری است. او زمان اشغال ایران به دست استالین هم صدا با دیگر تودهای ها اعلام میکند باید به منافع شوروی احترام بگذاریم و امتیاز نفت شمال را به آنها اعطا کنیم! او بعدا به سرزمین دایی یوسف پناهنده شد و بعد از مرگ استالین جنایتکار شعری میسراید که یکی از مشعشعات ادبیات چپ محسوب میشود:
تو بهادر بودی، زمان میدانت
آفریدی نظمی، کان بُد همسانت
درسپردی آخر به همرزمانت
آن نظم بیخلل- رفیق استالین!
شاعر بعدی عارف قزوینی است. عارف در وصف امام لنین شعری سروده که در زمینه مجیزگویی یک رکورد حساب میشود:
ای لنین ای فرشتهی رحمت
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
تخم چشم من آشیانهی توست
پس کَرم کن که خانه خانهی توست
یا خرابش بکن یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بلشویک است خضر راه نجات
بر محمد و آل او صلوات!
در راه تملق و بندگی بلشویکها شاعران دیگری هم شانس خود را امتحان کردند.
فرخی یزدی میفرماید:
با پای جان به تربت پاک لنین بیا/تا بنگری به مقبره، تمثال انقلاب.
و محمدتقی بهار:
بلشویک است و یارْ لنین/خصمْ سرمایه و قلدری.
در این میان اما ابوالقاسم لاهوتی علاوه بندگی ادبی موفق شد به دربار استالین هم راه پیدا کند و مدتی به مقام وزیر فرهنگ شوروی در تاجیکستان نائل شد. لاهوتی شوروی را وطن خودش میدانست:
فخر دارم که ملک شورائی
داده اینسان بمن توانایی
فخر دارم که این شریف وطن
تکیه گاه منست و خانهی من...
لاهوتی که شعری با عنوان "استالین جان" در کارنامه دارد معتقد بود هر کس دشمن شوروی باشد باید سرش را بزنیم و کفن پوشش کنیم:
هر سر که به نقصان حدود تو کند فکر
با دست دلیرانهی خلق از بدن افتد.
خواهد کسی ار پاره کند رشتهی فتحت
از پارچهی ننگ به رویش کفن افتد.
توتکیه گه رنجبر روی زمینی
بر پشت زمین زلزله از این سخن افتد.
بدخواه تو، هرکس که بود، نام سیاهش
بایست که از دفتر اهل زمن افتد...
خب، هنوز متعجبید چرا به این میراث متعفن که سالها آب به آسیاب استبداد و کشتار و خفقان ریخته کینه داریم؟
انگار تمام مدت بر لبهی دنیا ایستاده بودهام و در حال نظارهی بازی دیگران. با هیچ جمع و سازمانی جان به یک قالب نمیشوم. بچه که بودم در مدرسه از پنجرهی کلاس بیرون را تماشا میکردم و همیشه غبطه میخوردم که چرا در آن لحظه درخت کاج توی حیاط نیستم یا آن پاره آجر افتاده پای دیوار.
برای ما که جهانی دیگرگونه میخواهیم باران و درخشش ناگهانِ صاعقه منظرهای نو است، اما هر چه باشد باران است و همدست همین دنیا. از پشت پنجره کنار میرویم و پردهها را میکشیم.
جورج اورول سال ۱۹۳۶ زن و زندگی در انگلیس را رها میکند و عازم اسپانیا میشود تا داوطلبانه تحت لوای گروههای کمونیست و آنارشیست علیه ارتش فرانکو که قصد کودتا دارد بجنگد. او ماهها در بدترین شرایط بهداشتی و غذایی در جبههها کنار جناح چپ میایستد و میجنگد اما بعد یک سال پاداشی که دریافت میکند برچسب خائن است که کمونیستها و "رفقا" به او میزنند و تحت تعقیب قرار میگیرد و ناچار به فرار از اسپانیا میشود. یک عامل پیروزی فرانکو همین چند دستگی و تمامیت خواهی جناح مقابل است. در حالی که ارتش فرانکو در حال پیشروی است کمونیستها و آنارشیستها یقه همدیگر را گرفته توی سر هم میزنند که چه کسی قدرت را باید در دست داشته باشد و در میان خودشان هم جنگی در میگیرد!
فکر میکنم نوشتن قلعه حیوانات و ۱۹۸۴ با آن شور و حرارت بیشتر یک تسویه حساب شخصی به علت کینهای بوده که اورول در جنگ اسپانیا از کمونیستهای پیرو استالین به دل گرفت. اورول خوکهای قلعه حیوانات را نماد بلشویک ها میدانست.
رازی در این سکوت است. کلمات را به کار گرفتم تا معما حل شود، سکوت تکه تکه شد و راز پنهانتر.
چنان زل زده ای به سیاهی قعر گور که انگار بیراههای است و بداقبالی در آن پایش لغزیده. بیراهه نیست، زمین سختی که بر آن مطمئن گام میگذاری دهانِ بستهی گوری است که روزی زیر یکی از گامهایت گشوده خواهد شد.
تو برایم آب بودی و آفتاب
در غیابت اما من
همچنان میرویم و سبز میشوم.
قلب من درختیست تنومند
که دور از ریشه به پهلو افتاده و
مرگ خود را باور ندارد.
من نوشتههایم را مثل نورافکنی در شب در دست گرفتهام تا راهم را بجویم. آنچه دیده میشود نور است، خودم در تاریکی پنهانم.
خبری مربوط به روزهای گذشته: روستاییان سریلانکا هفت فیل را بخاطر مزاحمت برای مزارع و محل سکونتشان با سَم کشتند. خب، علت کجاست؟ جز این است که تنها علت اصلی هوشمندی و به تبع آن رشد جمعیت انسان بوده؟
تعادل طبیعت زمانی برقرار میشود که انسان به سطح حیوانی بازگردد. انسان باید توسط ببر و مار بلعیده شود و توی سیل و آتش خانهاش ویران شود و برای تغذیه و ایمنی صرفا به انچه که در طبیعت موجود است اکتفا کند و جلوی رشد جمعیتش گرفته شود. بشری که توانسته سلاح بسازد و در چشم بر هم زدنی هزاران موجود درنده را از قلمروش محو کند و حتا آنها را در کنترل خود بگیرد و توانسته چنان استحکامی به آشیانهاش بدهد که قوای مهاجم طبیعت را مقهور ساخته و سختترین ویروسها را تار و مار کرده با شعر و شوآف نه رشد جمعیتش متوقف میشود نه قدرت طلبی و دخل و تصرفش در طبیعت. انسان زائدهای است بر چرخهی طبیعت.