‏سیاوش کسرایی شاعر توده‌ای ایران سال ۶۲ در مهاجرتی اجباری به کابل رفت و پس از آن به میهن باورها و آرمانهایش، شوروی پناه برد و تا پایان فروپاشی شوروی آنجا ماند. نامه‌ها و شعرهایی که در طول اقامتش در مسکو نوشته نشان میدهد نه تنها کعبه‌ی آمالِ توده آلامش را تسکین نداد بلکه بر آن افزود.

‏برای مثال در سال ۶۷ در نامه به یکی از اعضای حزب توده از شرایطش می‌نویسد:

"نتیجه اینکه پنج سال مهاجرت من یا در تنهائی و انزوای کشنده گذشته و یا در اجتماعاتی که فاقد سلامت، صداقت و صمیمیت بوده‌ است."

‏مهاجرت کمونیستهای ایرانی به شوروی سابقه طولانی دارد و بسیاری اوقات زندگی آنها با زندان و شکنجه و تبعید و اردوگاه کار به پایان رسیده. کسرایی خوش شانس بود که اواخر عمر شوروی و بعنوان آخرین نسل مهاجران به زیارت مسکو رسید. با این حال آخرین شعرهای او که در مسکو سروده شده مملو از اندوه و گله و دلتنگی است که نشان دهنده سرخوردگی و تصادم تصورات پیشین با واقعیات عینی است. او که سال‌ها پیش در شعر "آمریکا! آمریکا!" وعده داده بود روزی "سرود سرخ سحرگاه پا می‌گیرد و آفتاب بر می‌آید" ، سال ۶۹ در مسکو، ایستاده بر قله‌ی میعاد و در مهد آفتاب عدالت و سرودهای سرخ می‌نویسد:

 

رسانید از من این پیغام:

که من با پیکر خونین و با تنجامه‌ی پاره

ز کف داده دیار و یار و هر پیوند، آواره

به فرجامین

کشاندم خویشتن را بر فراز قله‌ی میعاد

ولی دیدم که در این اوج بی فریاد

ز تو، اورنگ تو، جانداروی آوازه گیر تو نشانی نیست

به پیرامون من تا می توانم دید

به جا اشباحِ سنگ و صخره هایی هست و گردِ سرخی از خورشید...

 

یا در شعری دیگر به نام هوای آفتاب که سال ۷۲ در مسکو نوشته شده میگوید:

 

نه آشنا نه همدمی

نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی

تویی و رنج و بیم تو

تویی و بی پناهی عظیم تو

نه شهر و باغ و رود و منظرش

نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست

نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست

تو و هزار درد بی دوا

تو و هزار حرف بی جواب

کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند...