من تو را از ابتدا نه داشتهام نه هیچگاه نشانی از تو دیدهام پس چطور میدانم که ندارمت؟
برخی معیار خوب بودن و انسانیت را ابراز محبت و عشق و احترام در دایره "خودیها" میدانند. نه، اگر از این دایره خارج شدی و به روی او که عقیدهای متفاوت دارد خنجر نکشیدی و دندان تیز نکردی میتوانی چنین ادعایی کنی
در دنیایی زندگی میکنیم پر از زنجیر و زندان. اگر حتی سراسر زندگی بیهوده و بی معنی باشد، در چنین دنیایی اولین چیزی که معنا پیدا میکند طغیان علیه زنجیرهاست و ازین طغیان گریزی نیست. حتی خودکشی، این آخرین اقدام هم حمله به زنجیری است و حرکتی برای خلق معنا و امید. گیرم شوقی است بی دوام
طعم آزادی را نمیتوان چشید مگر در کنار قفسها. مثل او که در جستجوی هوایی تازه و رهایی از قید و بند روزمرگی از خانه و شهر به کوهستان میگریزد و در کوهستان پشت به صخرهها مینشیند تا شهر را تماشا کند و تکاپو و تقلای بشر را در قفس خودساخته اش. یا او که برای پرواز و درک لذت اوج گرفتن سوار بر هواپیمایی کیلومترها از زمین فاصله میگیرد و درست آن لحظه که میفهمد معلق در دل آسمان است از پنجره هواپیما چشم میدوزد به زمین
چشمی اگر نباشد که ببیند فروغ سبز برگها را و دستی که لمس کند رطوبت شبنمی را بر تن شاخه ای، فرق نمیکند درخت میشوی بعد مرگ یا تلی خاک. احساس اگر نباشد هر چه هم که هستی، عظیم یا خرد، انگار که نیستی
بر چهره ی خاطرات شاد غبار فراموشی می نشیند زخمهای کهنه را اما دستی هر روز سمباده می کشد. دستی پنهان، دستی کثیف
از مرگ میترسیم چون وابستهایم به شهر، به خانه، به دوست، به وسایل و هزار جور تعلق دیگر. اما بالاتر از همه اینها انسان به خودش وابسته است. میترسیم بمیریم و خود را ترک کنیم.
گاه زندان یک شهر است و درک آزادی با سفری طولانی ممکن می شود یا هجرتی بی بازگشت. گاه خانه است یا اتاقکی که با از جا کندن دیوارهایش می توانی به آنسوی حصار بگریزی. اما اگر زندان خودت باشی و میله ها و زنجیر و دیوارها همین تن و گوشت و استخوان، گریختن نمی توانی مگر با فرو ریختن
در تاریکخانهی دنیا به هزار در چنگ می زنی تا راهی بیابی و عاقبت همان دری بیرونت می برد که به درون راهت داده بود.
در نگاه کسی که کشتن تو را امری مقدس و وظیفه قانونیاش میداند، زانو نزدن و دفاعت از جان و حق زندگی خویش رفتاری غیرمنتظره، وحشیانه و قانونشکنانه تلقی میشود
پا فقط رفتن میداند، چشم است که میگوید به کجا. چشمم خیره به کهکشان و پایم در لجن تیره گرفتار