نوشته‌ها

۴۶ مطلب با موضوع «۱۳۹۷» ثبت شده است

۶۷

 

من تو را از ابتدا نه داشته‌ام نه هیچگاه نشانی از تو دیده‌ام پس چطور می‌دانم که ندارمت؟

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۶

در نگاهت، در آن چشم‌ها،‌ در پس درخشش آن گوی روشن رازی پنهان است که چون آوازی مرا به خود می‌خواند. پرده نگاهت را کنار می‌زنم، از گوشت و خون و استخوان عبور می کنم و توده‌ای نرم و سفید را کنار می‌زنم. 
هیچ نیست! صندوقچه‌ای خالی و تاریک. راز همین بود. راز، هیچ بود.
 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۵

برخی معیار خوب بودن و انسانیت را ابراز محبت و عشق و احترام در دایره "خودی‌ها" می‌دانند. نه، اگر از این دایره خارج شدی و به روی او که عقیده‌ای متفاوت دارد خنجر نکشیدی و دندان تیز نکردی می‌توانی چنین ادعایی کنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۴

در دنیایی زندگی می‌کنیم پر از زنجیر و زندان. اگر حتی سراسر زندگی بیهوده و بی معنی باشد، در چنین دنیایی اولین چیزی که معنا پیدا می‌کند طغیان علیه زنجیرهاست و ازین طغیان گریزی نیست. حتی خودکشی، این آخرین اقدام هم حمله به زنجیری است و حرکتی برای خلق معنا و امید. گیرم شوقی است بی دوام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۳

طعم آزادی را نمی‌توان چشید مگر در کنار قفس‌ها. مثل او که در جستجوی هوایی تازه و رهایی از قید و بند روزمرگی از خانه و شهر به کوهستان می‌گریزد و در کوهستان پشت به صخره‌ها می‌نشیند تا شهر را تماشا کند و تکاپو و تقلای بشر را در قفس خودساخته اش. یا او که برای پرواز و درک لذت اوج گرفتن سوار بر هواپیمایی کیلومترها از زمین فاصله می‌گیرد و درست آن لحظه که می‌فهمد معلق در دل آسمان است از پنجره هواپیما چشم می‌دوزد به زمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۲

 

او که به جستجوی کلید می رود خوشبخت است. بیچاره کسی که قفلی نیافته برای گشودن

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۱

چشمی اگر نباشد که ببیند فروغ سبز برگ‌ها را و دستی که لمس کند رطوبت شبنمی را بر تن شاخه ای، فرق نمی‌کند درخت می‌شوی بعد مرگ یا تلی خاک. احساس اگر نباشد هر چه هم که هستی، عظیم یا خرد، انگار که نیستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۶۰

گاهی اوقات نه عاشقم نه خشمگین نه غمگین نه خوشحال و نه خسته. گاهی اوقات فقط هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۹

دنیا زندان بزرگی است و زندگی یک بازی که میدانش دنیاست. برنده اوست که بازی را ترک می کند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۸

 بر چهره ی خاطرات شاد غبار فراموشی می نشیند زخم‌های کهنه‌ را اما دستی هر روز سمباده می کشد. دستی پنهان، دستی کثیف 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۷

‏از مرگ می‌ترسیم چون وابسته‌ایم به شهر، به خانه، به دوست، به وسایل و هزار جور تعلق دیگر. اما بالاتر از همه اینها انسان به خودش وابسته است. می‌ترسیم بمیریم و خود را ترک کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۶

گاه زندان یک شهر است و درک آزادی با سفری طولانی ممکن می شود یا هجرتی بی بازگشت. گاه خانه است یا اتاقکی که با از جا کندن دیوارهایش می توانی به آنسوی حصار بگریزی. اما اگر زندان خودت باشی و میله ها و زنجیر و دیوارها همین تن و گوشت و استخوان، گریختن نمی توانی مگر با فرو ریختن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۵


در تاریکخانه‌ی دنیا به هزار در چنگ می زنی تا راهی بیابی و عاقبت همان دری بیرونت می برد که به درون راهت داده بود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۴

در نگاه کسی که کشتن تو را امری مقدس و وظیفه قانونی‌اش می‌داند، زانو نزدن و دفاعت از جان و حق زندگی خویش رفتاری غیرمنتظره، وحشیانه و قانون‌شکنانه تلقی می‌شود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۵۳

‏پا فقط رفتن می‌داند، چشم است که می‌گوید به کجا. چشمم خیره به کهکشان و پایم در لجن تیره گرفتار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی