چراغ ندارم
به تو فکر میکنم و
به دل شب فرو میشوم
چراغی روشن کردم
تا شب را کشته باشم
نور آشکار شد
تاریکی هم
شادی
چراغی ست
که روشن می کنی
در تاریکی اتاق
تو اتاق را می بینی و
این همه نور
من به جهان فکر می کنم و
آن همه تاریکی
چراغ را روشن کردیم
دلمان روشن نشد
گله از سیاهی
کنار لاشهی چراغی
که خودم سرنگون کردم