زندگی پیکار مستمر با مرگ است. یک پیکار وقتی ادامه مییابد که امید پیروزی داریم یا دستکم امید شکست نخوردن برای مدتی.
زندگی پیکار مستمر با مرگ است. یک پیکار وقتی ادامه مییابد که امید پیروزی داریم یا دستکم امید شکست نخوردن برای مدتی.
هدف که مقدس شد هر وسیلهای توجیه میشود. وقتی هدف به چنگ آوردن آفتاب است سر بریدن هزار شمع ناچیز جلوه میکند. و چه بسیار جلادان در تاریخ که با وعدهی دروغین آفتاب هزاران شمع سر بریدند و جز سیاهی ارمغانی نیاوردند.
گرفتار در چنگال سیاهی و تشنهی نور آنقدر فریاد زد و کمک خواست که جمعیتی از دور نمایان شدند با فانوسهایی در دستانشان، اما برای نجات نه، آمده بودند برای تماشا.
مهربانی خالص وجود ندارد. مهربانی و ترحم یا فقط پوششی است بر میل تحقیر دیگری و برتریطلبی یا رگههایی از تحقیر و سلطهجویی همیشه در آن دیده میشود.
میان گروههای چپ آرمانگرا غرق شدن در عالم انتزاع و به هم خوردن مرز وهم و واقعیت و در نتیجه بروز رفتارهای نمایشی و متظاهرانه و توجه طلبی مفرط نقطه مشترک است. نقطهای که در ادبیات به پرت و پلا گویی منجر میشود و در سیاست به تمامیتخواهی دولتها و پوپولیسم مبتذل.
بقول آلبر کامو "مارکسیستها تصورشان از تاریخ را بر خود تاریخ ترجیح میدهند!"
جان لنون خواننده و ترانه سرای چپگرا در ترانه معروف "تصور کن" مینویسد: تصور کن بهشت و جهنمی نیست، کشوری نیست، مذهبی نیست، مالکیتی نیست، گرسنگی نیست و همه در صلحاند و نیازی به کشتن نیست... خب چه زیبا! مشکل اینجاست این افراد تصوراتشان را واقعی و به سادگی دارای قوهی تحقق قطعی میپندارند! توقعِ تحقق تمام و کمالِ این خیالبافیهای شاعرانه در واقعیت و تاکید بر لزوم محقق شدنش توهمی است که آب به آسیاب تمامیت خواهان میریزد. این وهم ریشه در نگاه پیامبرانه این قشر دارد. جماعتی که بعد مواجهه با بی معنایی و بیهودگی دنیای پیرامون و ناکارآمدی و نواقص و تاسیسات و تشکیلات دچار سرخوردگی و روزمرگی شدهاند ناگهان به شکل رادیکال تصمیم به خلق سیستم هدفمند و کامل و جامعی از باورهای نو میگیرند چون میخواهند از چاله ای که در آن افتادهاند با سرعت و قدرت هرچه بیشتر خارج شوند و به ورطه اتوپیاسازی میافتند. از بی مذهبی مینویسند اما خودشان مذهب سازی میکنند. بقول کافکا: "بازیچهی گمگشتهی پیامبران و طبیبان کاذبی شدهایم که با نسخههای دروغین سعادت، چشمها و گوشهایمان را میبندند تا از بن بستی به بن بست دیگر برسیم."
این نمایش بازی کردنها گاهی از سطح کاغذ و شعر و بیانیه فراتر میرود و به یک پرفورمنس تبدیل میشود. جان لنون و همسرش به نشان اعتراض به جنگ ویتنام و دعوت به صلح و زندگی آرام در سال ۱۹۶۹ دو هفته را در تختخواب هتل در آمستردام هلند و مونترال کانادا سپری کردند و صبح تا شب میزبان خبرنگاران و مرکز توجه دوربینها بودند و مردم را دعوت میکردند برای برقراری صلح به آنها بپیوندند و موی خود را کوتاه نکنند! مثل اینکه بیاییم برای رفع نیاز تشنگی چراغهای خانه را خاموش کنیم! صحبت از صلح و تکریم آن زیباست اما با نشستن در تخت و دراز کردن مو و سیگار کشیدن هیچ جنگی در جهان متوقف نشده. با پیژامه نشستن مقابل هیتلر نمیشد جلوی بمبهایش را گرفت و با نوشتن کلمهی صلح روی کاغذ نمیتوان چاقوی داعش را کند کرد.
یوکو اونو همسر جان لنون سالها بعد در مورد نمایش تختخواب مینویسد: "در سال ۱۹۶۹ من و جان آنقدر ساده و خوش باور بودیم که فکر میکردیم با بست نشستن در خانه و یا سپری کردن یک هفته توی تختخواب میتوان جهان را تغییر داد."
هر چند خیلی از این افراد هم معمولا مواقعی که جنگ بر ضد منافع و آرمانهای خودشان باشد ژست صلح میگیرند وگرنه در باقی موارد با تحریف واقعیت بوسیله هنر که در تخصصشان است، خونریزی و درنده خویی را هم زیر عباراتی مثل حماسه و دلاوری و حق طلبی دفن میکنند و یا سوت زنان رد میشوند.
نگاهی به جنایات چه گوارا. مردی که میخواست پرچم کمونیسم را بر سردر جهان بیاویزد.
#چه_گوارا معتقد بود "نفرت عنصر مبارزه است و انسان را به ماشین کشتار تبدیل می کند." او در نامه به همسرش سال ۱۹۵۷ مینویسد: اینجا در جنگلهای کوبا زنده و تشنه به خون هستم.
با پیروزی انقلاب کوبا و سقوط رژیم باتیستا در سال۱۹۵۹ چه گوارا از سوی فیدل کاسترو به ریاست زندان لاکابانا منصوب شد و جوخههای اعدام را برپا کرد. چه گوارا قاضی دادگاه تجدیدنظر هم بود و در ۵ ماه ریاست او بر این زندان بیش از ۵۰۰نفر ضدانقلاب اعدام شدند. به گفته خوزه ویلاسوسا از مسئولین قضایی پروندههای لاکابانا احکام بطور خودکار در دادگاه تجدیدنظر تایید میشدند.
خاویر آرزواگا کشیشی که محکومین به اعدام را آرام میکرد در خاطراتش میگوید برای درخواست عفو پسربچه ای پیش چه گوارا و کاسترو رفتم اما هیچکدام توجهی نکردند...
وقتی که تنهایی همه چیز در اطرافت به شکل موجوداتی منفرد و منزوی درمیآیند و مثل هزار آینه در هزار شکل تنهایی را تکثیر میکنند.
نه محیط و جامعه انتخاب ما بوده نه این سرشت گریزناپذیر، اما بخاطر جرمی مجازات میشویم که سرشت و محیط عامل پیدایش آن هستند. بار جهانی بر شانهی ماست و نمیتوانیم کنارش بزنیم مگر با در هم شکستن خود.
ما کودکانی بودیم که در خیابانی ناآشنا مادر دستمان را رها کرد تا برود پی کاری و بازگردد، و دیگر برنگشت.
یک راه مطلوب آدمها برای گریز ار رنجِ درک نشدن توسط دیگران، تجسم و نمایش خود بعنوان موجودی غیر انسان است. دردی است میان همنوعانت غریبه باشی. پس نقاب اژدها به صورت میزنیم، نام اشیاء بر خود میگذاریم و نقش درختان بر سینه میکشیم چون منطقیتر است و قابل هضم و پذیرش، غربت یک اژدها یا شئ یا درخت در میان جمعیت انسانها.
یک راه فرار از تنهایی و تک افتادن همراهی با امواجی است که در اثر حرکت همزمان تودهای از جامعه به یکسو تشکیل شده. مانند #مدگرایی. انسان هم از تک افتادن و جدایی از جامعه میترسد هم از سویی میخواهد خاص و متمایز بودن را تجربه کند. مدگرایی پاسخی به هر دو نیاز است اما همرنگی که در تضاد با تک بودن است پیوسته تو را به جایی بازمیگرداند که از آن گریختهای! لباسی میخری نو و متفاوت اما به زودی متوجه میشوی آنقدرها هم تک و خاص نیستی چون در یک گروه بزرگ قرار گرفتهای با ظاهری مشابه خودت. همین تضاد و تقابل باعث پویایی صنعت مد میشود.
میگویی عاشق او هستی، آنچنان که آرزو داری قبل او بمیری و نبینی رنج هجران را. تو میمیری و همان رنج را بر شانهی کسی که عاشقش هستی میگذاری! تو عاشق خودت و احساست هستی مبادا خراشی بردارد، حتی به قیمت وادار کردن او به تماشای جنازه در حال تجزیهات. ایثار تو همین است که میخواهی خودت را یک مرتبه خلاص کنی، بی توجه به رنجی چند ساله که برای او باقی میگذاری.