هر دروغی به زبان میآوری با این توجیه که ماموری. "قرار گرفتن در موقعیت دروغگویی" را چطور توجیه میکنی؟
هر دروغی به زبان میآوری با این توجیه که ماموری. "قرار گرفتن در موقعیت دروغگویی" را چطور توجیه میکنی؟
از سنگها نوشتم تا سنگ بودن را تجربه کنم اما دانشمند سنگها شدم. کاش سنگ میشدم و هیچ نمیدانستم.
به جنگ سیاهی رفتیم، در سیاهی شمشیر زدیم، در سیاهی غذا خوردیم، در سیاهی خوابیدیم، به سیاهی خو کردیم...
بیهودگی غم انگیز است، تکرار بیهودگی وحشتناک. و چه احساسی ویرانگرتر از ترس! غم گاه میتواند تعالی بخشد اما ترس فقط ویرانت میکند.
قلوه سنگی هستم من
سخت و سنگین کف رودخانه
و تو آب روانی
که نرم و آرام از رویم عبور می کنی،
تنم را می نوازی
و به درونم راهی نمی یابی.
میتوانی او را به تاریکی و سرما عادت دهی مادامی که از نور و گرما بی خبر است. اگر شعلهی شمعی را به او نشان دادی نمیتوانی مانع شوی که به جستجوی آتشی بزرگتر نرود و اگر آتش را دید روزی خورشید را خواهد یافت.
اگر نهالی در بیابان بکارید، می خشکد و می میرد. اما عیب نه از بیابان است و نه از نهال. عیب از همنشینی این دو است