وقتی که تنهایی همه چیز در اطرافت به شکل موجوداتی منفرد و منزوی درمیآیند و مثل هزار آینه در هزار شکل تنهایی را تکثیر میکنند.
وقتی که تنهایی همه چیز در اطرافت به شکل موجوداتی منفرد و منزوی درمیآیند و مثل هزار آینه در هزار شکل تنهایی را تکثیر میکنند.
نه محیط و جامعه انتخاب ما بوده نه این سرشت گریزناپذیر، اما بخاطر جرمی مجازات میشویم که سرشت و محیط عامل پیدایش آن هستند. بار جهانی بر شانهی ماست و نمیتوانیم کنارش بزنیم مگر با در هم شکستن خود.
ما کودکانی بودیم که در خیابانی ناآشنا مادر دستمان را رها کرد تا برود پی کاری و بازگردد، و دیگر برنگشت.
میگویی عاشق او هستی، آنچنان که آرزو داری قبل او بمیری و نبینی رنج هجران را. تو میمیری و همان رنج را بر شانهی کسی که عاشقش هستی میگذاری! تو عاشق خودت و احساست هستی مبادا خراشی بردارد، حتی به قیمت وادار کردن او به تماشای جنازه در حال تجزیهات. ایثار تو همین است که میخواهی خودت را یک مرتبه خلاص کنی، بی توجه به رنجی چند ساله که برای او باقی میگذاری.
بت سازی راهی برای ابطال ناپذیر کردن عقایدی است که با زبان استدلال قادر به دفاع از آنها مقابل انتقادات نیستیم، زیرا حفاظی فراتر از استدلال لازم است برای ضدضربه کردن بتی که چون کودکِ در گهواره در آغوشش نشستهایم. بتی که ویرانیش به معنی سقوطِ ماست.
میگفتند این ابر سیاه سیلی ویرانگر را حامله است و اگر ببارد از ما خاطرهای هم نمیماند. و ما سالها در فکرمان سیل و تباهی را تجسم کردیم و از درون فرسوده شدیم اما ادامه دادیم، زیرا که هنوز زندگی برقرار بود، زیر سایهی سیاه ابری که نه گذشت و نه فروریخت.
وقتی که تنهایی، هر چیزی که زندگی در آن جاریست به تندیس یادبودی از خاطرهای دور بدل میشود. تنهایم، و همه اشیاء پیرامون اسکلتهای به جا مانده از زندگانی است که سالهاست مردهاند.
میلی هست برای بیشتر فرو رفتن، در او که از تعالی و خروج از باتلاقی بازمانده. امیدْ حرکت است و برای اسیر در باتلاق گاه ناامیدی آخرین چاره است.
خشم و اندوه محصول مبارزه است. زمانی رنج گرفتاری در باتلاق را حس میکنی که در حال تقلایی برای گریختن از آن.