تو به یاد آمدی
درخت زیبا شد،
یا زیبایی درخت
تو را به یاد آورد؟
کوهی هستم من
که بر ویرانهام جادهای بنا کردهاند
دیگران مرا جاده میخوانند،
من اما کوهی ویرانم
شبها خودم را میبینم در خواب
فریاد میزند: من کوهم! من کوهم!
گفت حالا که نمیتوانی سنگ را بشکنی، تو هم سنگ شو. من سنگ شدم اما در قلبم حفرهای بود، آشیانهی پرندهای که پیوسته نوک میکوبید و آشفته میکرد خوابِ سنگ را.
تصور ساحل است که ما را در دریای طوفانی زنده نگه داشته. سرآسیمه دست و پا میزنیم تا از هم پیشی بگیریم و ساحل روشن را فتح کنیم، اما یک یک فرو میرویم در خندق قیرگون امواج. آنها که میدانند ساحلی در کار نیست زودتر ناپدید میشوند
آرامش دریایی است که گهگاه از آن جرعهای سر میکشیم، اما به آرامش نمیرسیم. برای رسیدن باید آب شد و دریا شد. برکهای در ما محبوس است و مشتاق دریا...