نوشته‌ها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهاجرت» ثبت شده است

افسانه‌ی عدالت

هر دو انسان بودند و بر همین خاک و زیر همین آسمان در یک روز تولد یافتند. یکی نامش شد توفیق که از جنگ و ناامنی افغانستان به ایران گریخت و برای گذران زندگی باربر شد. یکی نامش شد فیلیپ و در آلمان به تحصیل پرداخت و کارمند یک شرکت شد. فیلیپ سال پیش برای کوهنوردی به ایران آمد و اتفاقی با توفیق آشنا شد که حمل وسایلش را تا بالای کوه بر عهده داشت. ‏فیلیپ موز میخورد و عکسبرداری میکرد، توفیق عرق میریخت و قدمهایش را می‌شمرد. فیلیپ به پرواز بعدی‌اش به ژاپن فکر میکرد، توفیق به قاچاقبر و خطرات و هزینه فرار از مرز ترکیه. ماه بعد که فیلیپ در طبیعت ژاپن با شکوفه‌های گیلاس عکس می‌گرفت، برف داشت جنازه‌ی یخ زده توفیق را در کوهستان مرزی ترکیه می‌پوشاند.
‏زندگی جبری بی رحم و کثیف است، برای من از عدالت نگو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

سیاوش کسرایی و پرونده ایرانیان مهاجر در شوروی

‏سیاوش کسرایی شاعر توده‌ای ایران سال ۶۲ در مهاجرتی اجباری به کابل رفت و پس از آن به میهن باورها و آرمانهایش، شوروی پناه برد و تا پایان فروپاشی شوروی آنجا ماند. نامه‌ها و شعرهایی که در طول اقامتش در مسکو نوشته نشان میدهد نه تنها کعبه‌ی آمالِ توده آلامش را تسکین نداد بلکه بر آن افزود.

‏برای مثال در سال ۶۷ در نامه به یکی از اعضای حزب توده از شرایطش می‌نویسد:

"نتیجه اینکه پنج سال مهاجرت من یا در تنهائی و انزوای کشنده گذشته و یا در اجتماعاتی که فاقد سلامت، صداقت و صمیمیت بوده‌ است."

‏مهاجرت کمونیستهای ایرانی به شوروی سابقه طولانی دارد و بسیاری اوقات زندگی آنها با زندان و شکنجه و تبعید و اردوگاه کار به پایان رسیده. کسرایی خوش شانس بود که اواخر عمر شوروی و بعنوان آخرین نسل مهاجران به زیارت مسکو رسید. با این حال آخرین شعرهای او که در مسکو سروده شده مملو از اندوه و گله و دلتنگی است که نشان دهنده سرخوردگی و تصادم تصورات پیشین با واقعیات عینی است. او که سال‌ها پیش در شعر "آمریکا! آمریکا!" وعده داده بود روزی "سرود سرخ سحرگاه پا می‌گیرد و آفتاب بر می‌آید" ، سال ۶۹ در مسکو، ایستاده بر قله‌ی میعاد و در مهد آفتاب عدالت و سرودهای سرخ می‌نویسد:

 

رسانید از من این پیغام:

که من با پیکر خونین و با تنجامه‌ی پاره

ز کف داده دیار و یار و هر پیوند، آواره

به فرجامین

کشاندم خویشتن را بر فراز قله‌ی میعاد

ولی دیدم که در این اوج بی فریاد

ز تو، اورنگ تو، جانداروی آوازه گیر تو نشانی نیست

به پیرامون من تا می توانم دید

به جا اشباحِ سنگ و صخره هایی هست و گردِ سرخی از خورشید...

 

یا در شعری دیگر به نام هوای آفتاب که سال ۷۲ در مسکو نوشته شده میگوید:

 

نه آشنا نه همدمی

نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی

تویی و رنج و بیم تو

تویی و بی پناهی عظیم تو

نه شهر و باغ و رود و منظرش

نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست

نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست

تو و هزار درد بی دوا

تو و هزار حرف بی جواب

کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی