زندگی جاریست
به سمت مرگ
اگر نهالی در بیابان بکارید، می خشکد و می میرد. اما عیب نه از بیابان است و نه از نهال. عیب از همنشینی این دو است
چشمی اگر نباشد که ببیند فروغ سبز برگها را و دستی که لمس کند رطوبت شبنمی را بر تن شاخه ای، فرق نمیکند درخت میشوی بعد مرگ یا تلی خاک. احساس اگر نباشد هر چه هم که هستی، عظیم یا خرد، انگار که نیستی
از مرگ میترسیم چون وابستهایم به شهر، به خانه، به دوست، به وسایل و هزار جور تعلق دیگر. اما بالاتر از همه اینها انسان به خودش وابسته است. میترسیم بمیریم و خود را ترک کنیم.
گاه زندان یک شهر است و درک آزادی با سفری طولانی ممکن می شود یا هجرتی بی بازگشت. گاه خانه است یا اتاقکی که با از جا کندن دیوارهایش می توانی به آنسوی حصار بگریزی. اما اگر زندان خودت باشی و میله ها و زنجیر و دیوارها همین تن و گوشت و استخوان، گریختن نمی توانی مگر با فرو ریختن
در تاریکخانهی دنیا به هزار در چنگ می زنی تا راهی بیابی و عاقبت همان دری بیرونت می برد که به درون راهت داده بود.
درخت افتاد
تا خشک شود
تا تکه تکه شود
تا کاغذ شود و بر آن
تصویر درختی بنشانند
و بر دیواری بچسبانند
که روزگاری
جای درختان
جای جنگلها بود
حرفی نگفتیم
که کسی نمیدانست
درد درخت بی بار و بر را.
بی صدا پژمردیم
خشکیدیم
افتادیم
درد درخت افتاده را هم
کسی نمیدانست؟