تو رفتی
و سکوتی جایت را گرفت
و سکوتی با من ماند
تا خیابان
تا خانه
تا توی گور.
طعم آزادی را نمیتوان چشید مگر در کنار قفسها. مثل او که در جستجوی هوایی تازه و رهایی از قید و بند روزمرگی از خانه و شهر به کوهستان میگریزد و در کوهستان پشت به صخرهها مینشیند تا شهر را تماشا کند و تکاپو و تقلای بشر را در قفس خودساخته اش. یا او که برای پرواز و درک لذت اوج گرفتن سوار بر هواپیمایی کیلومترها از زمین فاصله میگیرد و درست آن لحظه که میفهمد معلق در دل آسمان است از پنجره هواپیما چشم میدوزد به زمین
از مرگ میترسیم چون وابستهایم به شهر، به خانه، به دوست، به وسایل و هزار جور تعلق دیگر. اما بالاتر از همه اینها انسان به خودش وابسته است. میترسیم بمیریم و خود را ترک کنیم.
گاه زندان یک شهر است و درک آزادی با سفری طولانی ممکن می شود یا هجرتی بی بازگشت. گاه خانه است یا اتاقکی که با از جا کندن دیوارهایش می توانی به آنسوی حصار بگریزی. اما اگر زندان خودت باشی و میله ها و زنجیر و دیوارها همین تن و گوشت و استخوان، گریختن نمی توانی مگر با فرو ریختن
از دشت به کوهستان گریختیم و
از کوهستان به جنگلها پناه بردیم
و ملول از آزادی
خانهای بنا کردیم
با چهار دیوار
و دری
که به درون راه داشت