دست دادیم و گذشتیم. دستانش دستگیرهی آهنی دری بسته بود.
میگویی عاشق او هستی، آنچنان که آرزو داری قبل او بمیری و نبینی رنج هجران را. تو میمیری و همان رنج را بر شانهی کسی که عاشقش هستی میگذاری! تو عاشق خودت و احساست هستی مبادا خراشی بردارد، حتی به قیمت وادار کردن او به تماشای جنازه در حال تجزیهات. ایثار تو همین است که میخواهی خودت را یک مرتبه خلاص کنی، بی توجه به رنجی چند ساله که برای او باقی میگذاری.
چشمانم را بستم
که نبینم
که اندیشه کنم فقط
زیبایی را
چشمانم را بستم
آخرین تصویر دیدار
به یاد آمد
خواستم زنده بماند
نامش را بر سنگ، درخت و دریا نوشتم.
من او را میخواستم
میان سنگ، درخت و دریا چه میکنم؟