نوشته‌ها

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آفتاب» ثبت شده است

۱۶۲

‏تو برایم آب بودی و آفتاب
در غیابت اما من
همچنان می‌رویم و سبز می‌شوم.
قلب من درختی‌ست تنومند
که دور از ریشه به پهلو افتاده و
مرگ خود را باور ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۱۵۰

‏از خواب که بیدار میشوم مثل ماهی جدا مانده از آبم، افتاده بر ساحل خشکْ زیر تیغ آفتاب. میلی در من میگوید چشم ببند و فراموش کن آب را و بگذار آفتاب بسوزاند و خاکسترت کند. اما هر بار آفتاب را پس میزنم و دوباره میلغزم توی آب و جریان رود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۱۴۵

‏ناکامی هم زیباست، چون نطفه‌ی کامروایی در خود دارد. این نطفه میمیرد و غم شیرینْ هیولای هول‌انگیز میشود اگر ناکامی در ورطه‌ی تکرار بیفتد. در پس ابر تیره آفتاب نشسته و آنسوی خورشید بی لکه توده ابرهای سیاه جولان میدهند، اما تماشای ابرها که یکنواخت و مداوم شود خورشیدِ پشت تاریکی خاموش میشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی

۷۶

سد میان من و آفتاب

کوهی سیاه بود

بالا رفتم تا از کوه بگذرم،

در سیاهی فرو رفتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد خان‌میرزایی